منتظرتم

دیگه نمیتونم

1394/7/23 11:03
نویسنده : مامان سختکوش
408 بازدید
اشتراک گذاری

امروز یک محرم سال 94 هست و روزه ام و من دلم شکسته تر از همیشه...نمیدونم چی بگم و از کجا بگم... فقط اینو میتونم بگم که خدایا حتما یه روزی هست مخصوص من که منو مادر میکنی و من اون روز رو حتما خواهم دید چون به ارحم الراحمین بودنت شکی ندارم...

انتقال چهارمم مصادف بود با روبرو شدن با یکی از دوستای نی نی سایتی فوق العاده مهربون...یادم نمیره روزی رو که با هم رفتیم مطب برای سونو و تعیین روز انتقال و تعیین روزی که باید سرم آی وی ای جی بزنم...بالاخره به تهران درندش رسیدیم همین که پا گذاشتیم به موبایل خاله سحر (دوست نی نی سایتی) زنگ زده شد که خانم دکتر امروز نمیاد و فردا بعداز ظهر مطب باشین...خیلی بد بود هشت ساعت تو راه باشیو آخرش این...دیدم موبایل من هم زنگ خورد و بله....اون شب مجبور شدیم بمونیم تهران...من رفتم خونه عمه...صبحش رفتم داروخانه هلا احمر تا سرم رو بگیرم... گفتم حالا که بعدازظهر وقت دکتر دارم لااقل سرم رو گرفته باشم...چقدر منتظر شدم تا نوبتم بشه بالاخره نوبتم شد و رفتم پیش آقاهه... بهم گفت این دارو رو نمیتونیم به شما بدیم باید آزاد بخری که نزدیک سه میلیون میشه یا بری اداره بیمه و نمیدونم تایید چی چی بشه  و همچنین باید از دکتر نامه بیاری....انقدر که بهم برخورد ، چون خیلی باهام بد حرف زد...خیلی ناراحت شدم...رفتم تو محوطه داروخونه چه اشک هایی از چشام میومد که اصلا بند نمیشد...خیلی دلم به حال خودم سوخت..

اخه خیلیییییییی سختی بکشی و اخرش این طور آدم ها رو تخمل کردن برام عذاب بود..دلم به حال خودم میسوخت...تنهای تنها ...بابایی هم که نمیتوست به خاطر رفتن به مطب  مرخصی بگیره فقط میتونس موقع انتقال بیاد....خلاصه دست از پا درازتر برگشتم دوباره خونه عمه..نمیدونم نتونستم جلوی خودمو نگه دارم..بچه ها رو میدیدم که داشتن بازی میکردن...دوباره بغض کردم و رفتم اتاق دوباره گریه کردم. عمه اومد و کمی دلداریم داد..بهش گفتم اگه این سری هم نشه میخام بی خیال شم .آخه بدنم داغون شده بود...قلبم درد میکرد. عمه گفت که خودم برات دارو رو میگیرم تو نامه رو از دکتر بیار و بده من .میخرم برات میارم شهرستان...خلاصه اروم شدم و بالاخره اون روز با رفتن به مطب ، روز انتقال من افتاد 19 شهریور...که باید 17 شهریور سرم رو میزدم...خلاصه عمه جون چون فرداش قرار بود بیاد شهرمون پیش مامانش .برام سرم رو آورد و من تزریق کردم و با بابایی راهی تهران شدیم...ساعت سه و نیم بعداز ظهر روز 18 شهریور 94...شب رسیدیم خونه دوستمون و صبحش انتقال انجام شد.. به بهترین نحو ممکن مراقب بودم..تا ده روز سر کار نرفتم...مامانم بنده خدا که بهش هیچی نگفته بودم وقتی شنید که من انتقال داشتم و ازش مخفی کردم خیلی ناراجت شد ازم...هرروز میومد خونم ازم مراقبت میکرد صبحانه و ناهار اماده میکرد برام....نیخاستم به کسی بگم دوس نداشتم اونا هم استرس بگیرن...ولی بعدا فهمیدم اشتباه کردم.لااقل به مامانم باید میگفتم اخه خیلی نگرانم شده که کجا رفتم...بگذریم...روز دهم رفتم سر کار..آروم بودم...حواسم بود که مواظب خودم باشم... ولی همش بیفایده...

بله..من دوباره طعم منفی شدن رو چشیدم...برای بار چهارم انتقال.... کسی که این مراجل رو گذرونده باشه منو درک میکنه....

روز از بابایی زنگید گفت منفی شدی...داشتم سوره یاسین میخوندم....هرروز برات میخوندم تا تو دلم لونه کنی ولی نکردی...دلم رو شکستی.... خستگی های مسافت طولانی تا تهران رفتن و این هزینه دادن رو تو وجودم چند برابر کردی....تا چند روز گریه کردم...زار زدم....به بابایی بی اهمیتی کردم اخه حوصله نداشتم.... حوصله هیچ کسی..هیچ چیزی...

خدایا هنوزم افسرده ام...کی تموم میشه این کابوس...

فقط یه بسته جنین دارم... دیگه بیخیال شدم تا یه سال...بدنم شده توپ سمی از هورمون ها....شش کیلو اضافه کردم...میخام دوباره برگردم به همون روزای پر نشاط و خوشحالی قبلیم.خیلییییییی خسته ام...خیلی زیاد....

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به منتظرتم می باشد