منتظرتم

دل تنگم

1394/12/22 10:38
نویسنده : مامان سختکوش
580 بازدید
اشتراک گذاری

سلام . الان دقیقا شش سال و هشت ماه شده که با بابایی آشنا شدم.هیچ وقت به بچه دار شدن فکر نکردم.حالا که مشکلاتمون رو شده بیشتر دلم میخادت..نمیدونم کی میایی...ولی اینو میدونم حتما میایی.قرار بود قبل عید سال 95 بزارمت تو دلم...ولی یهویی گفتم نه....نمیدونم یه حسی بهم میگفت هنوز نه.. یک ماه دارو خوردم..شاید روزی پانزده تا..بعد روز موعد که قرار بود سونو بشم و روز انتقال مشخص بشه رفتم دکتر ..وقتی داخل رفتم سریع دکترم در باره اینکه قرص وارفارین میخورم یا نه ازم پرسید.خیلی نگرانم بود.آخه خیلی مهمه..این بلایی بود که تو راه میکرو های پی در پی به جونم افتاده بود..خونم لخته کرده بود تو ورید پای راستم..الان نزدیک یک ساله که دارم دارو میخورم..و فک کن همیشه باید بخورم.خلاصه دکتر گفت باید قطع کنی وارفارین رو و جاش باید آمپول بزنی.گفتم چشم..اون روز خیلی خسته و بی حوصله بودم.آخه شبش نخابیده بودم..راه طولانی تو اتوبوس بودم..که شب بعدش هم باید برمیگشتم..همش به دکتر میگفتم فلان دارو رو نمیخام و از این حرفها..داشتم براش تعیین تکلیف میکردم که اشتباه کردم.اخه خیلی خسته ام و خسته از انتقالو درمان و آمپول...خاستم هم به عروسی برسم و هم انتقال...دکتر روز انتقال رو روز عروسی که یکی از فامیل های نزدیک بود برام تخمین زد.گفتم نههههههههههه..نمیشه .یکی دوروز اون ورتر بزارین...دیگه دکتر واقعا ناراحت شد.گفت یا باید خودتو دربست بزاری در اختیار من یا کبل برو به کارهای دیگت برس و بعد بیا پیشم...گفت بزار بعد عید.خیلی گریم گرفت..خیلی سوال هام رو نپرسیده اومدم بیرون...اومدم ترمینال تا برگردم...تو اتوبوس همش با حودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم...داروهای اصلیمو شروع نکرده بودم... فقط یک ماه داروهای قبل انتقال بود که شامل ویتامین و اینا بود خورده بودم...به دلم افتاد کنسل کنم بزارم هر وقت روحیه ام خوب بود بیام...آخه بسته جنین اخرم بود و بار اخر...گفتم جنین هام که جاشون خابیدن...من برم با روحیه شاد بیام...صبح بابایی اومد دنبالم...رفتم خونه سریع وسایل هامو گذاشتم رفتم سرکار...خیلی فکرم خراب بود.اخر سر مامانجونم زنگ زد.گریم گرفت.گفت عجله نکن.زار بعد عید..ماه رمضون...خیلی دلم گرفت..عصری مامان اومد خونم...دوباره گریه کردم.اشک هام همینجور سرازیر میشد...تصمیم قطعی گرفتم که بزارم سه ماه بعد...

حالا روحیه ام کمی بهتره.نوروز هم قرره بریم سفر و گردش...بلکه بهتر شم...تا اردیبهشت که داروهام رو شروع کنم ...ان شالله دیگه تو دلم لونه کنی و دل مامانی و بابایی رو شاد کنی عزیزکم....فقط از خدا میخام که تورو بهم بده ...بوسمحبت

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به منتظرتم می باشد