منتظرتم

بازم روز مادر اومد و هنوز تو نیومدی

سلام .... روز زن و مادر مبارک  ❤❤❤❤❤❤ تبریک به همه خانمها... حتی به من و شما که منتظریم .... چراااا؟؟؟؟؟ چون مادر فقط اونی نیست که وقتی جواب مثبت آزمایش بارداری رو میگیره و از خوشحالی اشک شوق می ریزه و واسه سورپرایز کردن همسرش لحظه ها رو میشماره.... اونی که جواب منفی رو میگیره و تا خونه عینک افتابی رو نقاب صورتش میکنه .. سرش رو پایین میگیره و اشک تلخ حسرت می ریزه و مدام با خودش میگه جواب همسرم رو چی بدم ... اونم مادره.... مادر فقط اونی نیست که با شوق و ذوق به همه خبر بارداریشو میده و از همون روز اول واسه اومدن نی نی برنامه ریزی میکنه .... اونی که با صدای گرفته به همسرش میگه : بازم منفی بود .... اونم مادره... مادر فقط اونی نی...
11 فروردين 1395

دل تنگم

سلام . الان دقیقا شش سال و هشت ماه شده که با بابایی آشنا شدم.هیچ وقت به بچه دار شدن فکر نکردم.حالا که مشکلاتمون رو شده بیشتر دلم میخادت..نمیدونم کی میایی...ولی اینو میدونم حتما میایی.قرار بود قبل عید سال 95 بزارمت تو دلم...ولی یهویی گفتم نه....نمیدونم یه حسی بهم میگفت هنوز نه.. یک ماه دارو خوردم..شاید روزی پانزده تا..بعد روز موعد که قرار بود سونو بشم و روز انتقال مشخص بشه رفتم دکتر ..وقتی داخل رفتم سریع دکترم در باره اینکه قرص وارفارین میخورم یا نه ازم پرسید.خیلی نگرانم بود.آخه خیلی مهمه..این بلایی بود که تو راه میکرو های پی در پی به جونم افتاده بود..خونم لخته کرده بود تو ورید پای راستم..الان نزدیک یک ساله که دارم دارو میخورم..و فک کن همیشه ...
22 اسفند 1394

دوباره دارم تلاش میکنم....

بعد پنج ماه سنگینی غمی که تو دلم داشتم و دارم ٰ دوباره از جام بلند شدم و دارم تلاش دوبارم رو از سر میگیرم...نمیدونم شاید کسی تا سختی هایی که من و امثال من تو این راه میکشیم رو نکشیده باشه ، درکم نمیکنه...خیلی ضربه خوردم..خیلی زیاد..سلامتیم به خطر افتاد..طوری شد که من همیشه مواظب باشم و تا آخر عمرم دارو بخورم.. خدایا الان یه چیزی تو وجودم هست که دوس دارم گریه کنم..سرم رو بزارم رو زانوهام و زار بزنم...ولی بازم با حودم میگم خدایا راضیم به رضای تو...امروز تو اداره بدجوری دلم شکست...هیچوقت نمیتونم خودم رو براشون توضیح بدم و هیچ وقت هم اونا منو درک نمیکنند...هر سال یه قانونی وضع میکنند.حرف مرخصی و اینطور چیزاست..همیشه مرخصی گرفتم فقط برای دکتر ...
26 بهمن 1394

دیگه نمیتونم

امروز یک محرم سال 94 هست و روزه ام و من دلم شکسته تر از همیشه...نمیدونم چی بگم و از کجا بگم... فقط اینو میتونم بگم که خدایا حتما یه روزی هست مخصوص من که منو مادر میکنی و من اون روز رو حتما خواهم دید چون به ارحم الراحمین بودنت شکی ندارم... انتقال چهارمم مصادف بود با روبرو شدن با یکی از دوستای نی نی سایتی فوق العاده مهربون...یادم نمیره روزی رو که با هم رفتیم مطب برای سونو و تعیین روز انتقال و تعیین روزی که باید سرم آی وی ای جی بزنم...بالاخره به تهران درندش رسیدیم همین که پا گذاشتیم به موبایل خاله سحر (دوست نی نی سایتی) زنگ زده شد که خانم دکتر امروز نمیاد و فردا بعداز ظهر مطب باشین...خیلی بد بود هشت ساعت تو راه باشیو آخرش این...دیدم موبایل م...
23 مهر 1394

انتقال برای بار چهارم

سلام عزیز دلم....خوشگلم... دوباره دارم تلاش میکنم تا بیایی...انقدر تلاش میکنم تا خودت خسته بشی و بیایی پیشم... بگی مامانی دست از من نمیکشه... شش تا جنین دارم... الان دارم قرص میخورم تا ماه بعد انتقال بدم... تقریبا میشه شهریور...تاریخ دقیقش هنوز معلوم نیست... بببینم طبق سونو ها چه تاریخی رو برای انتقال مشخص میکنن... ان شالله این سری دیگه بیایی و نور چشم من و بابایی بشی عزیزم..... منتظرتم.... ...
26 مرداد 1394

منتظرم تا بیایی و بشی عزیزدردونه من و بابایی....بصبرانه منتظرتیم...

منتظرم تا بیایی و بشی عزیزدردونه من و بابایی....بصبرانه منتظرتیم... هیچ وقت دست از تلاش برنمیدارم..هر جور سختی و هر جور درد آمپولی رو تحمل میکنم فقط به خاطر تو که بیایی....به قول بابایی میگه تو داری با مرگ دست و پنجه نرم میکنی به خاطر بچمون.... به خاطر مشکل انعقادی که برام پیش اومده ، استفاده از داروهای هورمونی برام فوق العاده مضره...ولی من هیچ وقت دست از تلاش برنمیدارم..  همیشه منتظرم تا بیایی و خونمو روشن تر از قبل کنی..عزیزکم....          عزیزم...قربونت برم شایدم مثل این هنوز خوابی و داری برای مامانی خودتو لوس میکنی که هنوز منتظرش بزاری...توروخدا خیلی دلم برات تنگ شده..دیگه بیا عزیزم.......
4 تير 1394

بازم دلمو شکستی..بازم منفی .....

ادامه مطلب قبلی.................   بله عزیزم...همون روز که انتقال دادم فرداش با ماشین خودمون برگشتیم خونه...8 ساعت تو راه بودیم..تو راه فیروزکوه بودیم که نوشته بود آش و دوغ گدوک..خیلی هوس کردم..به بابایی گفتم برام بخره..بابایی هم که هی وقت نمیگه نه..ماشینو نگه داشت و برام خرید..خیلی خوشمزه بود...  تو راه چندین بار وایمیستادیم و چایی و غذا میخوردیم...منم  صندلی جلوی ماشینو خوابونده بودم و دراز کش بودم... بالاخره رسیدیم خونه..فرداش رفتم سر کار..تا 15 روز گذشت..این 15 روز تا رسیدن به مرحله آزمایش سخت ترین مرحله هست... روز ازمایش که 31 اردیبهشت 94 بود و روز پنجشنبه...صبح قبل رفتن به سرکاز آز رو دادم و گفتن دو آماده میشه...تو...
3 تير 1394

بازم روز از نو روزی از نو

سلام عزیزم..... اومدم بگم از اندر احوالاتم...از غصه هایی که دارم..هیچ کس از دلم خبر نداره.... فقط بابایی میدونه که اونم شاهد ماجرا بود و شاید بابایی یه جور غصه داره و من هم یه جور دیگه.....ولی فقط اینو میتونم بگم که خیلی سخت بود..خیلیییییییییییییی زیاد.بیشتر از اونچه که فکرشو میکردم.... شهریور 93 که بار دوم انتقال جنین منفی داشتم...گفتن استراحت کن بلکه رحمت استراجت کنه و ...از این حرفا..رفتم طب سنتی...پیش یه عطاری که استادش یه آقای جوانی بود که درسش رو خونده بود واقعا هم تبحر داشت.... نزدیک شش ماه به گفته هاش گوش کردم... عرقیجات مثل عرق رازیانه  میخوردم...روغن رازیانه و روغن زنجبیل میزدم به شکمم تا گرم بشه و خیلی دستورات عذایی که ...
25 خرداد 1394

انتقال دوم (جنین فریزی)

بعد اینکه بار اول نیومدی ....یه ماه استراحت کردم..گرمی میخوردم.ولی اینبار زیاد خودمو اذیت نکردم.... میگفتم اگه خدا بخاد میده.... روز20 تیر 93 دوباره رفتم پیش دکترم و دارها رو بهم داد و گفت بعد یه ماه بیا....به هیشکی نگفتم که دارم دوباره شروع میکنم.... فقط منو بابایی خبر داشتیم.... بعد اینکه روز انتقال مشخص شد چون ما ماشینمونو فروخته بودیم ماشین دایی جون رو خواستیم بهمون بده که مثلا باهاش بریم دریا و خوش بگذرونیم...دایی جون که خیلی دست و دل بازه همون گفت که ماشین برای شماست هرکاری دلتون میخاد بکنین... خدا حفظش کنه.... بالاخره حرکت کردیمو رسیدیم تهران...شب ساعتای 10و نیم اینا بود وارد تهران بزرگ شدیم...یکی از دوستای بابایی منتظر ما بود که ب...
9 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به منتظرتم می باشد