منتظرتم

بازم روز از نو روزی از نو

1394/3/25 13:17
نویسنده : مامان سختکوش
577 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم.....

اومدم بگم از اندر احوالاتم...از غصه هایی که دارم..هیچ کس از دلم خبر نداره.... فقط بابایی میدونه که اونم شاهد ماجرا بود و شاید بابایی یه جور غصه داره و من هم یه جور دیگه.....ولی فقط اینو میتونم بگم که خیلی سخت بود..خیلیییییییییییییی زیاد.بیشتر از اونچه که فکرشو میکردم....

شهریور 93 که بار دوم انتقال جنین منفی داشتم...گفتن استراحت کن بلکه رحمت استراجت کنه و ...از این حرفا..رفتم طب سنتی...پیش یه عطاری که استادش یه آقای جوانی بود که درسش رو خونده بود واقعا هم تبحر داشت.... نزدیک شش ماه به گفته هاش گوش کردم... عرقیجات مثل عرق رازیانه  میخوردم...روغن رازیانه و روغن زنجبیل میزدم به شکمم تا گرم بشه و خیلی دستورات عذایی که باید رعایت میکردم....خطاغمگین

خلاصه برنامه ریزی میکردم که اسفند انتقال داشته باشم ، چون اسفند آخر ساله و مرخصی زیاد میتونم بگیرم..آخه واقعا مرخصی هم زیاد داشتم....رفتم دکتر تقریبا دی ماه بود....ازش خواستم که این دفعه باردار بشم و هر کاری که لازمه برام انجام بده.... مثل خراش دادن دیواره رحم  که باید جراحی میشدم (عمل هیستروسکوپی) و تزریق سرم آی وی آی جی که سیستم ایمنی رو میاره پایین که اگه جنین وارد بدنم بشه به راحتی جذب بشه..خلاصه خودم شدم یه پا دکتر و به دکتر گفتم...دکتر قبول کرد و گفت باید قبلش یه سری ازمایش بدی وگرنه الکی نباید سرم بزنی.... برام نوشت و گفت حتما باید تهران انجام بدم...غمناک

دکتر گفت هر وقت مساعد بودی از هر نظر ، یعنی هم از نظر مالی که خیلی مهم بود چون باید پول زیادی داشته باشیم... و هم از نظر روحی ، بیا تا کارها رو شروع کنیم...

هیچی اومدیم  . این دفعه با مامان بزرگت رفته بودم.. چون وقت دکتر برای چشمش داشت .عمل آب سیاه کرده بود و باید میرفت برای ویزیت و چک آپ...

خلاصه انتقال من بنا به شرایط مالی که زیاد جالب نبود افتاد برای سال بعد یعنی سال 94 که میشد دوماه بعدش....چون باید چک ماشینمون رو پاس میکردیم...اولین چکش بود.. خلاصه بعد اینکه اوضاع مناسب شد من به دکتر زنگ زدم و دکتر برام وقت عمل برای هیستروسکوپی گذاشت و 18 فروردین 94  شب ساعت 11 ، من به اتفاق بابایی عازم تهران شدیم...بای بای

خلاصه با اتوبوس رفتیم ... چشمت روز بد نبینه که تقریبا سختی های من از همون شب آغاز شد..یه چیزی که تا اخر عمر دارم گریبانگیر من خواهد بود و هست....گریه

عزیزم ، قربونت برم که نمیدونم کی میایی و میایی تو بغلم که این همه سختی هام از بین بره...حاضر بودم هرجور سختی رو تحمل بکنم تا تو بیایی....

اون شب تو اتوبوس پای راست من بد جور وحشتناکی از نصفه شب درد کرد تا صبحش..طوری که وقتی رسیدیم تهران به سختی میتونستم راه برم...

خلاصه صبح  قبل اینکه بریم  خونه عمه جون...رفتیم آزمایشگاه نیلو آزمایشی که دکتر برام نوشته بود رو دادیم...من ناشتا بودم...بابایی برام کیک و آبمیوه خرید..خیلی دلم براش میسوخت که نمیتونه باهام کیک بخوره..جگرم براش کبابه که چرا بابایی نمیتونه چیرای خوشمزه بخوره..به خاطر سلیاک لعنتی// بعد از اون رسیدیم خونه عمه جون... ناهار خوردیم.جات خالی عمه ماهی سرخ شده با برنج درست کرده بود..بابایی خیلی ازش خورد حسابی گرسنه بود چون صبحانه هم نخورده بود... کمی استراحت کردیم و بعداز ظهر باید میرفتیم مطب تا فردا که عمل داشتم رو باید بهم میگفت  و دارو ها رو برام نوشت ...اصلا به عمه چیزی راجع به عمل نگفتیم فقط گفتیم فردا صبح بابایی آز داره میدیم و میریم خونه.. خلاصه فرداش با بیهوشی کامل عمل من به خوبی تموم شد ولی بع به هوش اومن چنان فشارم افتاد پایین و هر چی خوردم بالا آوردم...خیلییییییی روز سختی بود... دلم هوای مامانمو داشت.همه کنارشون ماماناشون بودن من تنها تو تخت بودم با حال بد و باباییی هم بیرون دنبال داروهای من میدوید...خلاصه بعد عمل اون روز بعد از ظهر اومدیم خونه .شب ساعت 12 زسیدیم... خوبه فرداش جمعه بود و من استراحت کردم...ولی بابایی رفت دانشگاه.آخه استاد دانشگاه بود و کلاس داشت...منم استراحت کردم و پام به شدت هنوزم درد میکرد..دردش اون روز بیشتر شده بود.همون روز چهلم داییم هم بود..نتونستم برم. بعد یه بار دیگه هم روز یک تا سوم پری باید میرفتم مطب تا برام دارو بنویسه و هم سونو کنه...رفتم تنهایی و عزیززززززززززززم میدونی من اون شب تو تهران تا ساعت 10 شب مطب بودم و نوبتم دیر رسید چون خیلی شلوغ بود... ده و نیم شب تو خیابونای تهران تنهای تنها دنبال داروخونه بودم تا آمپول بگیرم..اونم نصفش رو گرفتم چون پولم کم بود...خلاصه با بدبختی و خستگی فراوان اومدم خونه...از روز پنج پری باید آمپول هارو شروع میکردم...خسته

خلاصه تا دوهفته پام اصلا خوب نشد...بدتر میشد بهتر نمیشد...آخر رفتم دکتر داخلی .برام سریع سونوی داپلر نوشت..رفتم سونو/..آقاهه هی نگام میکرد و گفت اولین بارته... گفتم آره...بلهههههههههه فهمیدم چم شده....آره عزیزم همون بلایی که دایی جونت به خاطرش مارو تا آخر عمر داغدار کرد...همون بلایی که خاله منیرت ناقص شد و تقریبا یه پاش بی حس شد و کلی بدبختی هم الان داره میکشه ...همون بلایی که مامان بزرگت  بعد اینکه پاش شکست چند روز تو بیمارستان بستری شد و خدا به ما برش گردوند ، نصیب من هم شده بود.....تو پای من لخته خون دیده شد... اونم به خاطر یه ماه ال دی که خورده بودم تا برم تو سیکل ، این اتفاق برام افتاده بود..چون با توجه با مشکل ژنتیکی بدن من هم مستعد لخته خون بوده....که شده بود تا آخر عمرم گریبانگیرم//که خیلی هم خطرناک بود...دکتر بهم سریع روزی دوتا آمپول کلکزان 60000 داد تا روزی دوبار تزریق کنم..اومدم خونه خیلییییییییییی گریه کردم..گفتم خدایا گرفتاری دنبال دوا درمان بچه دویدن یه طرف ، این بدبختی چی بود بهم دادی.... زنگ زدم مطب ، منشی  دکتر بهم گفت اشکال نداره آمپول کلکزان رو حتما بزن و آمپولهاتم رو بزن...روزی هفت تا آمپول میزدم...پنج بار سوراخ میشدم... صبح آمپول سوپرفکت و یه کلکزان..... ظهر دوتا پودر گونال اف با یه آب و سه تا پودر مریونال با یه آب و یه کلکزان....

.نزدیک ده روز زدم تا وقت دکتر تهرانم رسید تا باید سونو میشدم و این همه آمپول تحریک تخمکگذاری زده بودم تا فولیکول های خوبی داشته باشم...... رفتم دکتر....

دکتر طرازی منو خیلییییییییییییییییی ترسوند و گفت تو باید کنسل کنی... قهر

خانم دکتررررررر..من اینهمه آمپول  زدم...روزی 5 تا ..به اضافه دوتا کلکزان....آبکش شده بودم... روزی دوتا گونال اف و سه تا پودر میرونال زده بودم.... چرا باید کنسل کنم؟ این همه آمپول باد هوا شد؟

آره خانم...چون روزی دوتا کلکزان زدی موقع عمل تخمک کشی خونریزی میکنی و خون وارد شکمت میشه و باید شکمت رو ببریم...منو میدیدی....خطاغمگینگریهگریهگریهگریه

گفت یا کنسل میکنی یا باید دروز قبل عمل آمپول کلکزان رو قطع کنی... بعد بیایی... تازه باید از دکترت هم نامه بیاری که دوروز قطع کردی....با ناراحتی تمام اومدم ترمینال و سوار اتوبوس شدم که برگردم...تو اتوبوس یه گریه ای از ته اعماق وجودم میکردم که هر کی اون موقع منو میدید به خدا دلش برام کلی میسوخت...به شیشه نگاه میکردم و چون شب بود و تاریک کسی متوجه نمیشد که من دارم گریه میکنم....به هر حال اومدم خونه و صبح با خستگی وحشتناک بازم رفتم سر کار..خیلی حالم بد بود..به خاطر آمپولهایی که زده بودم عجیب حالت تهوع داشتم ..همش بالا میوردم و چیزی نمیخوردم...تا اینکه انقدر اوق زدم آخر خون بالا آوردم.اون هم به خاطر آمپول های کلکزان که میزدم بود چون خون رو به شدت رقیق میکنه....

رفتم پیش دکتر قلب و عروق که تا الانم تخت نظر ایشون هستم... خدا رو شکر گفت من نامه میدم  و میتونی دو روز قبل عمل آمپول رو قطع کنی... بالا اومدن خون از معدت هم به خاطر اوق های شدیدی که میزدم بوده.... به هر حال تو ویزیت بعدی ، که برای پانکچر باید میرفتم تهران و بیمارستان ، نامه رو بردم. عمل من انجام شد و 19 تا تخمک ازم گرفتن..من تهران موندم و بابایی برگشت تا برسه به کارش .چون مرخصی نمیدادن بهش..من نزدیک به هایپر شدن بودم... شکمم ورم کرده بود و حالم بد بود... شش تا سرم بهم دادن... سرم مانیتول... هیج جا نمیزدن.باید میرفتم خود بیمارستان تا تزریق بشه... تا سه روز رفتم بیمارستان.60 هزار تومان برای تزریق گرفتن و 40 هزار تومان هم هزینه تاکسی میشد.... تا سه روز این دردسر ها رو داشتم . تا اینکه روز انتقال فرا رسید و من نه تا جنین داشتم... سه تاش رو بران انتقال دادن..... عزیزمممم نمیدونی چقدر موقع انتقال درد کشیدم...واییییییییییییییی خیلی سخت بود..دهانه رحمم انحنا داشته و به راحتی نمیتونست خانم دکتر انتقال بده...سریع بهم هیوسین تزریق کردن... منم همش میگفتم اشکال نداره .همین که میایی تو دلم و میشی تمام زندگیم برام بسسسه..... بالاخره اون شب بیمارستان موندم و بهم 4 تا سرم آی وی آی جی تزریق کردن...اون شب بیمارستان کنارم یه زایمانی بود و یه خانم باردار... که هر سه تا ای وی افی بودن و همشون هم با دکتر طرازی بودن...صبح دکتر اومد بالا سرشون و من رو هم دید... خیلی امیدوار بودم...بالاخره اونروز اومدیم شهرمون و من شب استراحت کردم و فرداش رفتم سرکار.... با آزانش میومدم و کلی کرایه دادم.... خیلی روزهای سختی بود... خیلییییییییییییییییییییی زیاد.... غمناکخواب آلوددلشکستهغمگینگریه

 

پسندها (2)

نظرات (3)

ندا احمدی
2 تیر 94 13:54
سلام خدمت شما دوست عزیز وبلاگتون خوبه بد نیست ولی جای کار داره برای بهتر شدن در حد قابل قبولی.. اگر امکانش هست لطف کنید به ما هم سر بزنید و با عنوان "چت روم" ما رو لینک کنید... www.ghasrchat.com با تشکر از شما در تمام مراحل زندگی موفق باشید.
مسئول سایت نی نی عکس
2 تیر 94 14:52
سلام مامان مهربون عکس این جیگرو برای نی نی عکس بفرست تا جایزه بگیره و کلی خوشحال شه. http://www.niniaxs.ir اگه مایل به تبادل لینک هم هستی لینکمون رو توی وبلاگتون قرار بدید و به ما بگید به قید قرعه به مامان های فعال و معرفی کننده سایتمون جایزه میدیم
مامان سمیرا و بابا مسعود
3 تیر 94 13:28
عزیزم انشاالله این سری نی نی نارت شایدم نی نی های نازت بیان تو بغلت...ناامیدنباش خدا خیلی بزرگه ...انشاالله همه چی درست می شه و یه روزی به این روز های سخت خواهی خندید...
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به منتظرتم می باشد